امروز روز فردوسی عزیز است. روز فردوسی حکیم... روز مرد خرد؛ 25 اردیبهشت.
دوستش دارم. تازگیها هر که از سختی کار و ناامیدی حرف میزند میگویم دیگه فردوسی که نیستی... بسی رنج بردست در آن سال سی...
قرار بود از فردوسی بنویسم که به تعویق افتاد. اگرچه آنچه میخواستم مجموعه شود بیشتر نکتههایی بود که در خلال خوانش مجدد شاهنامه فهم میکردم و البته که کاری بود طولانی و مدتدار؛ با این همه نباید اجازه فاصله افتادن میدادم... چه کنم؟ گاهی آدمی باید بنشیند به تماشا.
به بهانه امروز میخواهم از اولین دیدارمان بگویم... از اولین دستی که دستم را گرفت و بهسوی او برد.
«آرش کمانگیر سیاوش کسرایی»
«منم آرش،
-چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن –
منم آرش، سپاهی مردی آزاده،
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده
مجوییدم نسب،
فرزند رنج و کار؛
گریزان چون شهاب از شب،
چو صبح آمادهی دیدار...»
یک کتاب داشتم به نام آرش کمانگیر. افقی باز میشد. در اصطلاح کتابسازها میشود بیاضی. هر چه گشتم در نت عکسش را برای شما بیابم، یافت مینشد که نشد. یادم هست روزی که کتاب را از لابهلای کتابها جستم و بازش کردم، تشنهای شدم که سیراب شدنش بعید بود. فضای شعر، حس آرش... مخلص کلام دچار آن حماسه شده بودم و کار از دست گشته بود. شعر را به ولع حفظ میکردم... از رویش نوشته بودم و در راه مدرسه حفظ میکردم؛ اما برایم کافی نبود... ردپای بیشتری از آرش میخواستم... از باقی قصه... از بعدش... خانواده به من گفتند این قصهای قدیمیست از شهنامه... به قول استاد بهرام بیضایی شاهِنامهها. اگرچه به وقتش دریافتم تنها یکبار نام آرش در کتاب آمده است. قصه او در اوستا جای دارد.
در کتابخانه خانه ما همه شعرا بیش و کم بودند... الا «حکیم طوس و نظامی گنجه»
و این شد که من به راه شدم.
در مدرسه بهواسطه تحقیق دانش اجتماعی درگیر این شدم که چرا رستم پسرش را کشت...
نجوایی درونم جوشید: «فردوسی در این قصه پسرکشی تلخ رستم... خواه سهراب خواه اسفندیار، میگوید رستم هم مانند همه ما انسان است و همواره احتمال خطایش در بزنگاهها موجود. شکستن اسطوره در حد آدمی...» شوق فردوسی بیشتر میجوشید در دلم... از قدرتش کیف میکردم... اینکه تو بتوانی قهرمان قصهات را بشکنی... مگر نه اینکه بیش از همه ما، او با رستم زیسته بود و دردها را گریسته و شادیها را خندیده بود؟
«دلم از مرگ بیزار است؛
که مرگ اهرمنخو، آدمیخوار است
ولی آن دم که ز اندوهان روانِ زندگی تار است؛
ولی آن دم که نیکی و بدی را گاهِ پیکار است؛
فرورفتن به کام مرگ شیرین است
همان بایستهی آزادگی این است»
شاید باور نکنید... این قسمت از قصه پیوند عجیبی با تاریخ کتاب سازی در ایران دارد. در روزگاری نهچندان دور... 21 سال پیش کتابها دستی ترجمه میشدند، ترجمهها بازنویسی میشد. با متن اصلی تطبیق داده میشد، مجدد برای بازنویسی میرفت و سپس با سیستمعامل زرنگار تبدیل به فایل میشد. تا مرحله رسیدن به فرمبندی، دوبار روخوانی متن کتاب برای پیشگیری از خطای احتمالی صورت میگرفت... من پول خرید شاهنامهام را از همکاری در این فرایند جمع کردم. کتاب به یاری کتاب رسید.
حضور شاهنامه... حس حضور خاموش اما روشن فردوسی، حس غریبیست. هنوز ماجراها دارم با این حکیم... مهربانی دارد... مراقبت دارد... هدیه دارد... از همه آنها خواهم نوشت...
خواندن نمایشنامه «دیباچهای نوین بر شاهنامه» از استاد بیضایی هم حکیم را عزیزتر از پیش کرد.
جالب است... حتی سخن گفتن از او هم ادبیات را به قالب میبرد.
مخلص کلام اینکه شاهرخ مسکوب عزیز راست میگوید وقتی میگوید: «اگر فردوسی نبود زندگی من چقدر فقیرتر بود. یادش روشنایی و بلندی است... اگر فردوسی نبود زندگی من اینگونه نبود، یادش همیشه بلندیست...»
اولین بار منتشر شده در "روشن تر از خاموشی"
برچسب : نویسنده : 53nemmar7 بازدید : 250