و باز هم دوست

ساخت وبلاگ

دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی‌بینم

دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی‌بینم

دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمی‌آید

دمم با جان برآید چون که یک همدم نمی‌بینم

مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده

ولیکن با که گویم راز چون محرم نمی‌بینم

قناعت می‌کنم با درد چون درمان نمی‌یابم

تحمل می‌کنم با زخم چون مرهم نمی‌بینم

خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه

که من تا آشنا گشتم دل خرم نمی‌بینم

نم چشم آبروی من ببرد از بس که می‌گریم

چرا گریم کز آن حاصل برون از نم نمی‌بینم

کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد

به امید دمی با دوست وان دم هم نمی‌بینم


برچسب‌ها: سعدی
+ نوشته شده در  یکشنبه دوم آبان ۱۴۰۰ساعت 19:25| &nbsp توسط  شفق متولی  | 

نوشتم، خواندی، فضائی که تکرار نخواهد شد....
ما را در سایت نوشتم، خواندی، فضائی که تکرار نخواهد شد. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 53nemmar7 بازدید : 124 تاريخ : يکشنبه 4 ارديبهشت 1401 ساعت: 16:23